دست نوشته های روزانه



نتیجه میانترم زبان اومد. ماسه تا که کنار هم نشستیم، دقیقا مثل هم شدیم، با بیست و پنج صدم اختلاف.

از روی سمت راستی هرچی نوشتم، پنجاه پنجاه شد. تمام لیسنینگ ها رو غلط نوشتم از روش. ولی به سمت چپی که کلا دپرس بود کلی کمک کردم. بنده خدا جی اف ش تازه کات کرده بود باهاش.

دنیای این بچه ها خیلی جالبه. کلی با طرف بوده. رابطه مستقیم داشته. ابراز احساسات کرده و الان که بهم خورده می گه ناراحتم ولی عذاب وجدان ندارم. 


اگه اونموقع ها بود می خواستمت، ولی الان دیگه نه.

الان دیگه می خام تنهای تنها باشم.

یاد گرفتم دیگه خودم باشم.

چقدر گشتم دنبالت و پیدات نکردم.

پس هروقت روی پاهام وایستادم و شدم خود خودم،

میام سراغت.

پس حالا حالا ها زود است.


جدیدا پس از بیست و خورده ای سال زندگی، فهمیدم که اگه یه چیزی رو می خواهی رها کنی، نباید از جلوی چشمت حذفش کنی. باید بذاریی باشه و کم کم از زندگیت محوش کنی.


خدا رو شکر.

امتحان فاینال زبان رو دادم و الحمدلله راهم رو تا انتهای کار پیدا کردم.

یک هفته اخیر، حسابی خوندم و خوندم و یه چشمه هایی از اون قدیم های خودم نشون دادم. یه پسری که پشت کار عالی داری و برای رسیدن به هدفش حسابی زحمت می کشه.


بزرگترین ظلمی که به بچه هامون می کنیم، این تنها بودنشونه.

دیروز دختر خونه از صبح پیش ما بود و کلی باهم بازی کردیم، شبکه پویا دیدیم، مشق نوشتیم و نقاشی کردیم.

آخر سر بعداز ظهری که بردمش خونشون، در پارکینگشون که باز شد و چند قدم از راه پله ها رفت بالا، صداش کردم.

برگشت اومد و بغلش کردم و چند تا بوسه ریز و ابراز محبت که خیلی دوستتتت دارم.

این محبت کردنه باعث میشه این بچه صبح زود، صبحانه نخورده پاشه بیاد خونمون و.، اگرچه حدود یک ماه بود همدیگرو ندیده بودیم.



امروز هم گرفتم خوابیدم.

ولی. 

کلی خط نوشتم.

بعداز ظهری هم رفتم بیرون. 

امید یک حسه و من امروز این احساس رو استشمام کردم.

ولی.

در اوج بی پولی و فشار اقتصادی بعد خرید کادوی روز مادر،

رفتم کلی چیز میز باسه باغمون خریدم.

آخه خیلی بچه هام رو دوست دارم.

بالاخره این ها هم زنده اند و احتیاج به تغذیه و مراقبت دارند.

ولی.

( می ترسم بس که نیستی، نبودنت برایم عادت بشود.)


یه موقع هایی می گن که آدم توی سختی ها بهتر عمل می کنه، واقعا درست می گن.

این هفته که کلاس زبان نداشتم و سرم خلوت بود، عملا هیچ کاری نکردم.

حتی خط هم ننوشتم. ظرفای چند روزه اخیر رو هم نشستم. فقط اومدم از آب خالیشون کردم تا شنبه ای که برمی گردم، بوی بد خونه رو بر نداره.

دلم میخاد بازم بنویسم. دیروز سر کلاس خط استاد بزور فرستادتم برم شیرینی بخرم. منم رفتم. چون هم روز عید بود و هم گفته بودم اگه قبول بشم رلت می خرم.


راستی بعضی از دوستان چرا یهویی میذارن میرن؟!


بعضی موقع ها دلم به حال خودم میسوزه.

خیلی خیلی تنهام.

به جز پدر و مادر، هیچ کس دیگه ای رو به عنوان یه دلسوز واقعی ندارم.

و واقعا حس خورد شدن و له شدن می کنم که یه روزی سایه پدرومادرم بالا سرم نباشه.

پدر واقعا مثل کوه می مونه پشت آدم.

توی زندگیم هرکاری کردم بعد خدا، پدرم پشتم بود. مثل کوه. همیشه گفت برو جلو. محکم باش. توقف نکن. 

هر موقع از زندگی ناامید میشم، پدرم واقعا نجاتم میده.

و مادرم.

هرچه بخواهم بگویم و بنویسم از محبت این دو، کم گفتم. مادرم فکر کنم تنها کسیه که منو بیشتر از خودم دوست داره.

همیشه دست بوس پدر و مادر باشیم.


امروز رفتیم باغ.

کلی کار کردیم.

چقدر خوش گذشت.

نهار قورمه سبزی خوردیم با برنج کته.

بعداز ظهری هم زیر کرسی و خواب عصرگاهی.

وقتی بیدار شدیم دیدم یک بوران شدیدی شده و داره برف می باره.

در عرض چند دقیقه همه جا سفید شد.

++ اینم از آخرین برف سال ۹۷

+++ زندگی یعنی همین دور هم بودن

_____________________________________________________

از روی یکی از دیوار نوشت های حرم امام رضا، خط نوشتم.

شش تا مصرع داره:


نومید و مفلسیم و نداریم هیچکس

نقد وجود داده به تاراج صد هوس

نالان به گرد کعبه تو چون جرس

عصیان هزار عمر و گرفتار یک نفس

لطفی کن ای کریم و بفریاد ما برس

کز خلد بهشت لطف تو صد بار خوشتر است.



دلم گرفته ای دوست،

هوای گریه با من.


(اولین روزهای هم خونه شدنمون، یک بار میام محکم در آغوش می گیرم ت و تا خود صبح گریه می کنم.

به خاطر سختی های این روزها. تنهایی هایی که کشیدم. یک دنیا حرفی که میخواستم بهت بگم و نتونستم.

دوستت دارم.)





این روزها بنده خوبی نیستم.

به هیچ کدوم از حرفام عمل نکردم.

ولی تو خیلی بیشتر از اون چیزی که می خواستم رو بهم دادی.

خدایا، برم گردان به سمت خودت.

دوست دارم خالصانه عبادتت کنم.

می خواهم عطر شیرین ماه رجب رااستشمام کنم، 

و طعم دلنشین شکوفا شدن را.

بار الهی.

می خوانمت، پس دعوتم کن.


امروز خیلی روز خوبی بود.

با یک نفر که حدود ۴ سال قهر بودم، آشتی کردم.

البته قطع رابطه از جانب اون بود و من از آقا هم پرسیدم، گفت مسئولیتی نداری،

ولی امروز یهویی با هم روبرو شدیم و.

خیلی شب ها کابوسش رو میدیدم و از دستش ناراحت بودم، ولی خب الحمدلله دیگه تموم شد.

کل زندگیم بی برنامه شده، باید دوباره قدم بردارم.


شدم شماره ی ۴۶.


این هفته، هفته خوبی بود.

اولش با اون داستان آشتی کردن با دوست قدیمی شروع شد.

دومیش با خبر خوبی که امروز از دوستم شنیدم.

و سومیش هم که منتظرم بشنوم و هنوز نمیدونم چیه.

_______________________________________________

با خودم عهد کردم که از این به بعد، هرشب حال رو جمع و جور کنم و بعدش بخوابم.

لذا به خاطر سرو سامان دادن به این آشفته بازار، داشتم نزدیک نیم ساعت راه میرفتم.

گل هام رو که امشب آب دادم، متوجه شدم که اکثرشون برگ های جدید کردن. اینم نشونه دیگه ای از بهار

_______________________________________________

امروز سرکار گفتن که پنجشنبه یک کارگاه آموزشی گذاشتن برامون.

لذا این هفته مجبوریم یک شب بیشتر تهران بمانیم.

از این بدتر، گفتن که امسال بر خلاف پارسال، باید تعطیلات عید رو هم پاشیم بیایم.

_______________________________________________

و دیگر هیچ.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها